قسمت سوم داستان رویای بیداری




شعر های احساسی و زیبا و جملات عارفانه

                                                                   سلام

حالتون چطوره؟؟؟

خوبین؟

خوب اینم از قسمت سوم داستانم

این دفعه دیگه راست راست میگم

نظرای این قسمت باید بالای 30 تا بشه تا قسمت بعدیو اپ کنم

تازه این قسمت زیاد هم هست

پس منتظر نظرای خوشملتون هستم

-----------------------------------------------------------------------------------

 

وقتی کل ماجرا رو برای فاطمه تعریف کردم فاطی گفت:ببین یاسمن جان این جور کارا درست نیس اصلا سعی کن فراموشش کنی تو داری با این افکارت زندگیتو خراب میکنی تو شب و روزت شده اردلان.این جوری که نمیشه عزیز من...

 

من با اخم گفتم:یعنی چی این چه حرفیه که میزنی؟؟من اون رو خیلی دوست دارم

فاطی:خوب دوستش داری که دوستش داری سعی کن فراموشش کنی به قول سنایی که میگه:این است نصیحت سنایی     عاشق مشوید اگر توانید

من:ولی من اصلا نمیتونم فراموشش کنم

فاطی:ببین عزیزم تمام سعی خودتو بکن منم یه موقعی یه نفر رو خیلی دوس داشتم اما حالا تموم سعی خودم رو کردم که فراموشش کنم و شد الان من واقعا احساس راحتی میکنم...

من با خودم گفتم:اره جون خودت هر دقیقه اهنگ های عاشقانه گوش میکنی...

فاطی:چی؟چیزی گفتی؟

من:نه.چیزی نگفتم

فاطی:من یکی تو رو خووووووووووووووووووووووبببببببببببببببببببببب میشناسم تو ادم بشو نیستی که نیستی...

من:ای بابا باشه حالا سعی خودمو میکنم...

فاطی:سعی کن

من:میکنم

فاطی:بکن دیگه

من:ای بابا چه سریشی هستی هاااااااا

فاطی:باشه دیگه به من مربوط نیس من فقط واسه خودت میگم عزیزم

من:خیلی خوب دیگه مزاحمت نمیشم.خداحافظ

فاطی:نه عزیزم تو همیشه مزاحمی برو برو دیگه نیای راجب این پسره حرف بزنی ها

من:هووووووووووووووراجب به عشق من درست صحبت کن

فاطی{با شوخی}:وای وای مامانم اینا

من:بای

فاطی:بای بای

از خونشون اومدم بیرون داشتم با خودم فکر میکردم که بد نمیگه ها من که خودم میدونم هیچ وقت به اقای هوشمند نمیرسم اخه چرا اینقدر خودم رو اذیت میکنم؟اره درسته فکر میکنم بهترین راه همینه باید خودمو به کار های دیگه سرگرم کنم این جوری خیلی بهتره

رسیدم به خونه کلید در رو چرخوندم یه دوری توی حیاط زدم وااایییییییی چه بوی بارونی میامد حالا که بارون قطع شده بود بوی خوشش از روی خاک های نمناک بلند میشد خیلی زیبا بودن گلهای توی باغچمون گل های رز خوشکل که روش قطره های بارون گلوله ای شده بودن خیلی زیبا بودن رفتم در حال رو باز کردم وارد شدم کسی نبود خونه رفتم توی اشپزخونه که یه چیزی بریزم توی این شکمم خیلی گرسنه بودم وای غذای مورد علاقه من لازانیا مامانم لازانیا رو روی گاز گذاشته بود واسه شام تقریبا تا یک ساعت دیگه حاضر میشد رفتم توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم و مشغول تماشای تلوزیون شدم که یکدفعه خوابم برد...

چشمامو که باز کردم دیدم وسط یه دشت پر از گلهای لاله واژگون خوابیدم وای چه قدر زیبا بودن من همیشه عاشق گلهای لاله بودم از جایم بلند شدم که یکدفعه دیدم یکی داره از دور با یه دسته گل لاله میاد طرف من وای نه اون اردلان بود چقدر زیبا  بود با اون چشمای سبزش داشت طرفم میومد بعد با لبخند خیلی زیبایی بهم سلام کرد ولی من جوابشو ندادم نمیدونم چرا ؟انگار نمیتونستم جواب بدم اون منو بغل کرد بعد توی گوشم یه چیزی اروم گفت من نفهمیدم چی گفت اما یک دفعه لب هاشو گذاشت روی لب هام گذاست من هیچ کاری از دستم بر نمیومد انگار از خدا خواسته بودم که یک دفعه یکی دیگه هم داشت از اون دور میومد نزدیک تر شد قیافش برام واضح بود وای نه اون پسر داییم بود که من ازش متنفر بودم هر چی که اون به من نزدیک تر میشد اردلان ازم دور تر و دورتر میشد که یه دفعه پسر داییم با اون صدای زشتش بهم گفت تو خوابی بیدار شو بیدار شو بیدار شووووووووووووو

اما مثل این که اون پسر داییم نبود مامانم بود که بالای سرم ایستاده بودو همش میگفت بلند شووووو بلند شووووو

من:ها ؟؟؟ها؟؟چیه ؟چی شده؟زلزله اومده؟طوفان؟سیل؟سونامی؟بگو من طاقتشو دارم...

مامانم:چی میگی برای خودت میگم بلند شو مدرست دیر شد

من:اهان...حالا اندرستند شدم

مامانم:بدو بدو سریع پاشو

من:باشه باشه الان می پاشم

مامانم:بپاش دیگه

مامانم رفت بیرون که یه دفعه خوابم یادم اومد وای چرا این جوری اون  تیکه ای  اردلان بود خیلی قشنگ بود همین که شایان اومد خوابم ترسناک شد...خیلی ترسناک...

اروم اروم اماده شدم و تا مدرسه پیاده رفتم تا رسیدم لیان پرید جلوی من و گفت:

یاسی یاسی نمیدونی چی شده؟

من:چی شده؟

لیان:یه چیز خیلی باحال....

من:خوب بگو دیگه که چی شده...

لیان:نمیگم باید حدس بزنی

من:در مورد اردلان هست؟

لیان:انگار که هر خبر جالبی هست راجب به اونه نه برادر من یه خورده بیشتر به این مخ پوکت فشار بیار...

من:ای بابا بگو جون به لبم کردی...

لیان:پس بیخیال نمیگم..

من:نه نه منو خیلی کنجکاوم کردی بگو دیگه تو رو خدا..

لیان :خیلی خوب میگم فقط یه شرطی داره...

من:چه شرطی؟

لیان:اول منو به بستنی دعوت بکن بعد...

من:خیلی خوب باشه

رفتم و توی صف بوفه مدرسه ایستادم بالاخره بعد از ۱۰ دقیقه رسید به منو بستنی رو گرفتم...

من:بیا این هم بستنی

لیان:خوووب اماده ای؟

من:اره اره بگو

لیان:دیروز داشتیم با ماشینمون از در خونه میومدیم بیرون یه خورده که از در حیاط بیرون اومدیم...بگو خوب

من:خوب

لیان:یه مورچه رو زیر کردیم...هههههههه

من:خوب بقیش

لیان:بقیه نداره همین بود...

من:لییییییییییییییییییااااااااااااااانننننننننننننننننن

لیان:ها؟

من:لیاننننننن

لیان: چیه؟

من:من تو رو میکشنم...

که یه دفعه لیان زد زیر خنده و فرار کرد من بدو اون بدو تا این که دیگه خسته شدم و رفتم توی کلاس شیما اومد پیشم و گفت:یاسمن.منو وزهرا و شیوا و مینا امشب میخواییم بریم پارک تو هم میای؟

منم با خودم فکر کردم و گفتم:فکر کنم اگه برم روحیم بهتر میشه

من:شیما منم میام

شیما:پس خیلی خوب شد همه باهم خوش میگذره فقط یاسی بهت بگم که شیوا و مینا با دوس پسراشون میان منم همین طور تو که نداری؟درسته؟

من:اره بابا من دوست پسرم کجا بود؟اصلا از این جور کارا خوشم نمیاد...

شیما:خیلی خوب پس بهتره تو بری با زهرا بگردی چون زهرا هم پاکه..

من:خوب معلومه که زهرا پاکه من خودم میشناسمش دوستمه

شیما:خیلی خوب پس امشب میبینمت..

من:سی یو 

زنگ اخر مدرسه خورد

سریع خودمو به خونه رسوندم

وارد خونمون شدم...مامانم توی اشپزخونه بود

من:سلام مامان

مامانم:سلام عزیزم.خوبی؟

من:ممنون .اره خوبم

مامانم:یاسی پس فردا شب مهمونی هستیم

من:خونه کی؟

مامانم:خونه خالت.به مناسبت برگشتن پسر خالت

من:ا جدی؟؟؟راست میگی؟من تا حالا اردلانو ندیدم.خوشحال میشم پسر خالمو واسه اولین بار ببینم

مامانم:خیلی خوب..منم بچگی هاش دیدمش.حالا فردا از امریکا برمیگرده میبینیش

من:راستی مامان من امشب با بچه ها میخوامد برم بیرون

مامانم:با کیا؟

من:با شیوا و شیما و زهرا و ...

مامانم:اهان .خوب باشه.برو فقط زود برگرد

من:باشه

رفتم توی اتاقم لباسم و عوض  کردم ...

ولی واقعا خدایی خیلی دلم میخواست واسه یه بارم که شده پسر خالمو ببینم...

شاید شما الان خندتون بگیره ..مگه میشه کسی تا حالا پسر خالشو ندیده باشه

ولی برای من که شدههه

ماجرا از این قرار هست که...خوب راستش خاله من توی سن پایینی با شوهر خالم ازدواج کرد.بدون اجازه بابابزرگم

بابابزرگم وقتی فهمید خالمو از ارث محروم کرد و اصلا اجازه نمیداد که ما بتونیم هم دیگه رو ببینیم

خالم تا هفت سال پیش امریکا بود تا این که شوهر خالم مرد

اونم با ارسلان {پسرخالم که همسن خودمه}و روشا{دخترخالم که اونم همسن منه}یعنی دوقلو بودن ..با این دوتا

ایران پسر بزگش اردلان رو با خودش نیورده بود و ما هم تا الان اردلان رو ندیدیممم

داشتم میگفتم که هفت سال پیش شوهر خالم مرد و خالم اومد ایران یه یه سالی منو و مامانم به دور از چشم

بابابزرگم خالمو میدیم...

تا این که شش سال پیش بابابزرگم مرد و از اون موقع تا حالا ما همش یا خونه خالم هستیم یا اونا خونه ما

خلاصه رابطه ها خیلی صمیمی شده

اهان راستی توی این مدت یه اتفاق تلخ افتاد

6سال پیش دخترخالم روشا گم شد و تا الان هم پیدا نشده

خالم خیلی افسردگی گرفته و ناراحته.اما تا الان خبری از روشا نشدهه

خدا کنه زود تر پیدا بشهه...یعنی یه جورایی من تاحالا روشا رو هم ندیدم

چون 6سال پیش توی فرودگاه گم شد و دیگه نیومد

............

ساعت 3 بعد از ظهر شد

رفتم سراغ لپ تابم و یه خورده نت گردی کردم

ساعت 6 باید میرفتم ا اون موقع توی اینترنت بودم

بعد لباسم رو پوشیدم و رفتم سر کوچه پیش بچه ها

که در کمال ناباوری....یکی رو دیدمممم..

نزدیک بود غشش کنم..........

 

 

پایان قسمت سوم

 

نظر یادتون نره.بالای 30 تا باید بشه

 

                                              ممنون


موضوع : <-TagName->
ادامه مطلب
جمعه 30 فروردين 1392برچسب:قسمت سوم داستان رویای بیداری, 13:9 |- رویای خیس -|

قالب های سجاد تولز

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد